معنی بوی افروخته

لغت نامه دهخدا

افروخته

افروخته. [اَ ت َ / ت ِ] (ص) مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا):
نیستان سراسر شد افروخته
یکی کشته و دیگری سوخته.
فردوسی.
جهانی به آتش بُد افروخته
همه کاخها کنده و سوخته.
فردوسی.
هرآینه که همی روشنی بچشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان.
فرخی.
جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357).
صد مشعله افروخته گردد بچراغی
آن نور تو داری ودگر مقتبسانند.
سعدی.
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.
سعدی.
|| روشن گشته. (ناظم الاطباء). روشن شده. درخشان شده. (فرهنگ فارسی معین):
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.
فردوسی.
مجلس فروخته شود از می بروز و شب
می آتشی است روشن کان را شرار نیست.
مسعودسعد.
چشمه ٔ افروخته تر ز آفتاب
خضر به خضراش ندیده بخواب.
نظامی.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن آن دوخته.
نظامی.
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت جمله بردوخته.
نظامی.
|| دلشاد. مسرور. گلگون شده. (یادداشت دهخدا):
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته.
فردوسی.
|| تابیده شده. (ناظم الاطباء). تبدیل به آتش شده. (فرهنگ فارسی معین). || افروزنده. (یادداشت دهخدا). || صیقل زده. مصقول. (یادداشت دهخدا).
- افروخته بودن بازار، روا، رایج و پرمشتری بودن آن. (یادداشت دهخدا):
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیک بار برفت آن بازار.
فرخی.
جود و سخا را از او فزون شد قوت
علم و ادب را بدو فروخته بازار.
فرخی.
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه خوبان را بازار شکسته.
سوزنی.
- افروخته بودن بخت، خوش و خوب بودن بخت:
مگر بخت این کودک افروخته ست
ز تو نی که از دولت آموخته ست.
فردوسی.
- افروخته روی، روی گلگون شده:
کافروخته روی بود و پدرام
پاکیزه نهاد ونازک اندام.
نظامی.
- افروخته شدن آتش، اشتعال. التهاب. (المصادر زوزنی). جحوم. (منتهی الارب).
- شمشیر افروخته، شمشیر صیقل زده.


افروخته چشم

افروخته چشم. [اَ ت َ / ت ِ چ َ / چ ِ] (ص مرکب) ذئب ضبر؛ گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب).


افروخته کردن

افروخته کردن. [اَ ت َ / ت ِ ک َ دَ] (مص مرکب) روشن کردن. شعله ور ساختن. منور گردانیدن. رجوع به افروختن و افروخته شود.


افروخته شدن

افروخته شدن. [اَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) روشن شدن. شعله ور گردیدن. شاد شدن. گلگون گردیدن. وقده. توهج. وقد. توقد. وقود. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). سخت بخشم شدن. اضطرام. تضرم. (یادداشت دهخدا). رجوع به افروختن و افروخته شود.
- افروخته شدن آتش، شعله ور شدن و مشتعل گردیدن آن. تلهب. التهاب. (منتهی الارب). وهج. وقود. ثقوب. ثقابه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به افروخته و افروختن شود.


بوی

بوی. (اِ) عطریات. (برهان) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با کلماتی چون: شب (شب بوی)، سمن (سمن بوی)، غالیه (غالیه بوی)، خوش (خوش بوی)، کافور (کافوربوی)، شیر (شیربوی)، هم (هم بوی)، می (می بوی)، مشک (مشکبوی)، سنبل (سنبل بوی)، یاسمن (یاسمن بوی)، عبیر (عبیربوی)، بد (بدبوی)، بی (بی بوی)، گل (گلبوی)، شاه (شاه بوی)، کم (کم بوی)، پر (پربوی)، نافه (نافه بوی)، غالیه (غالیه بوی)، ترکیب شود:
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآوردمرغ با رخ طنبور.
منجیک.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران.
فردوسی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.
فردوسی.
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی، همه لشکرگاه.
فرخی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است.
ناصرخسرو.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی.
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
حرام است سودای بلبل بر اوی.
سعدی.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.
سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- بوی خوش،کنایه از عطر و آنچه بوی خوب دهد. عبیر. عطر. ریّا. (دهار). طیب. طاب. عطر. (منتهی الارب):
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش.
فردوسی.
چو لب را بیاراید از بوی خوش
تو از ریختن آب دستان مکش.
فردوسی.
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش.
فردوسی.
|| رایحه. (برهان). بو و رایحه و هر چیزی که دارای رایحه بود. مانند خوشبوی و بدبوی و عنبربوی. (ناظم الاطباء). || طمع. (برهان) (ناظم الاطباء). || امید و آرزو و خواهش. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سراغ و امید و آرزو. (آنندراج).
- به بوی، به امید. به آرزوی:
چه جورها که کشیدند بلبلان از وی
به بوی آنکه دگر نوبهار بازآید.
حافظ.
- بر بوی، به امید:
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند بکنارم.
حافظ.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
حافظ.
|| محبت. (برهان) (ناظم الاطباء). || خوی و طبیعت. || بهره و نصیب. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تلاش. (ناظم الاطباء). رجوع به بو شود.

بوی. [ب َ وی ی ْ] (ع ص) مرد گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق. (معجم متن اللغه).

فرهنگ معین

افروخته

روشن شده، شعله ور شده، خشمگین. [خوانش: (اَ تِ) (ص مف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

افروخته

شعله‌ور، محترق، مشتعل،
(متضاد) خاموش، منطفی

فرهنگ عمید

افروخته

روشن‌شده، شعله‌ور،

فرهنگ فارسی هوشیار

افروخته

(اسم) روشن شده درخشان شده، مشتعل شده شعله ور، تبدیل باتش شده تابیده شده.

فرهنگ پهلوی

افروخته

شعله ور، روشن شده

معادل ابجد

بوی افروخته

1310

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری